.

برف می‌بارد و ناپدید می‌شود

.

برف می‌بارد و ناپدید می‌شود

خیلی یهویی این‌جا بودیم. علی با دوستی که آسمون رو بلد بود رفته بود برای عکاسی از آسمونِ شب. دیروقت بود، از دوازده گذشته بود که ما سه تا هم پیوستیم به‌شون. ماه از دید شهر دور بود، جایی بود ناپیدا توی افق شمالی. اما مریخ امشب داشت در نزدیک‌ترین مدارش از کنار زمین می‌گذشت. چهل و سه میلیون سال نوری. یا همچین چیزی. ابعاد این عددها رو نمی‌فهمم. چیزی که می‌دیدیم یک ستاره‌طور پرنوری بود که ته رنگ قرمز داشت. سمت چپ‌تر زحل می‌درخشید. و روی همین مدارِ دایره‌البروج، سمت راست‌تر مشتری بود. آن دوست صورت‌های فلکی، معروفترهاش رو برای ما شرح می‌داد. مدارها.. امتدادهارو.. آلفاهای هر صورت رو.. با اسم‌های عجیب و غریب عربی‌شون. هاله‌ی کهکشهان شیری... کاوشگرهای که همین حالا روی مریخ بودن و ماهواره‌هایی که دورش.. از وقایع‌ نجومی که به زودی اتفاق می‌افتاد حرف زد. عظمت دنیا حیرت‌انگیزه. با سرهای به پشت آویزون، خیره‌ بودیم به آسمون، و نور لیزری که ستاره‌ها رو، امتدادها رو نشون می‌داد دنبال می‌کردیم من اما... پام روی زمین بود. هی حواسم بود که کجا هستم. توی تاریکیِ غلیظ دریا کوچیک حجم خاطره‌ها داشت از پاهام بالا میومد.. و وقتی اون دو تا، علی و دوستش، داشتن می‌رفتن نشسته بودم روی صندلی فلزی و سعی می‌کردم توی باد سیگارم رو روشن کنم. هی اون شعر روشن توی سرم تصویر می‌شد..

«خلال آخرِ کبریت را
باد
بگذار سیگارم را روشن کنم
من آرزو به دلم
تو دیگر آزارم نده.»