.

برف می‌بارد و ناپدید می‌شود

.

برف می‌بارد و ناپدید می‌شود

مرتضی می‌گه سیگار رو ترک کرده بودی یه دوره که؟ توضیح میدم که سیگار چیز ترک کردنی‌ای نیست. کم و زیاد می‌شه گاهن. توی بالکن خونه‌شون نشسته‌ایم. می‌گم آدمی که یه دوره‌ی نسبتن طولانی سیگار کشیده، از روی عادت یا موقعیت یا هرجی، سیگار گره می‌خوره به خیلی از چیزها. بعدتر که ازون دوره هم گذشته هی برمی‌گرده به سیگار. یه تخته‌پاره‌ای برای چنگ زدن می‌شه هر نخ سیگار. تخته‌پاره‌ای برای گریز از توفان‌هایی که از ریتم یه آهنگی اسم خواننده‌ای/نویسنده‌ای ماهی کامل بارون یه رنگ خاصی از آبی ادا کردن آشنای جمله‌ای یا اصلن همین ویوی خیابون فرودگاه که از اینجا داریم.. دور چرا.. همین سیگار حتی درست می‎شه. و سیگار دوم رو روشن می‌کنم.. 

تنها بود. خونواده‎ش رفتن مسافرت. از اول هفته هماهنگ کرده بود برای امروز. بعد شرکت رفته بودم. کلی برنامه چیده بود برای حوصله سر نرفتنم. ورق پلی‌استیشن فیلم کلیپ حرف زدن و کلی خوردنی. اما به‌قول نوروزی، بعضی پنج‎شنبه‌ها خودشون غروب جمعه‌ان. سعی می‌کردم وا نرم،، اما نیم ساعت به نیم ساعت پام کشیده می‌شد به بالکن. پل جاسوس‌ها دیده بودیم. آخر فیلم جیم نشسته توی ترن. لبخند رضایت نقش بسته توی صورتش. دوربین میاد بیرون پنجره. بچه‌هایی دارن از فنس می‌پرن می‌رن بالا. بازی می‌کنن. لبخند خشک می‌شه. یاد پریدن اونهایی می‌افته که داشتن از شرق دیوار می‌پریدن به غربش. و گلوله‌ها از روی دیوار میندازدشون پایین. حالش رو می‌فهمم. این نابود شدن لبخندها رو می‌فهمم.

نگفتمت که توی اون دوره‌ی اول جدایی هزار بار توی خیالم رفته بودیم رستوران غذا خورده بودیم. اینجور دوره‌ی اول برام غم‌انگیز بود. پرِ حسرت. بعدتر با هم توی جاده بودن، سینما رفتن، کاری با هم کردن، با هم فیلم دیدن،  نیمه‌شبی با زنگت بیدار شدن.. و دلپذیرتر از همه تن‌ت رو تجربه کردم. خیلی چیزها اما جا موند. بازی کردن، رقصیدن، تور یا سفر واقعی رفتن، با دوستهای هم جمع شدن، با فرخ و نگین و سمیه بیرون رفتن حتی... حسرت همیشه هست. آدم حسرت خوردن نبودم هیج‌وقت تا این اندازه.

حرف زدنم باهات، منظورم توی خیاله، بیشتر به توضیح دادن می‌گذشت. که فلان جا چی فکر کرده بودم، چی می‌خواستم بگم یا چی منظورم بوده درواقع. توی دعواها کم‌کم توضیح دادنم از بین رفته بود، تنهایی‌هام بیشتر گلایه شده بود. نمود بیرونیش جنگ بود اما. دفاع کردن. دیگه توضیح دادنی نبود. حق داری می‎گی خودخواهی بود. می‌گی حرف زدنت/غر زدنت با من بوده فقط. یادمه اون شبی که خونه بهنوش بودی. که داشتی از مکالمه‌تون برام می‌گفتی. که راضی‌ای از وضع اون موقع‌ت. از نوع کارت و این‌ها. جرم گرفته بود، که چرا به من نگفته تا کارشو این روالی که زندگیش داره پیدا می‌کنه راضیه. می‌فهمی چی می‌گم. می‌خوام بگم منم دلتنگِ اون شب‌های تابستون پارسال بودم. خیلی بودم. گلایه می‌کردم پیش خودم که بهونه چرا می‌گیره اینهمه..... چی شد به این‌جا رسیدم؟ نمی‌دونم. خالی نشدیم خیلی وقته. خودمو می‌گم یعنی. واسه همین اینها هی پخش می‌شن توی خیال‌هام. چشم‌هام داره می‌ره. دیروقت شده بود که می‌خواستم بیام خونه. برای آژانس زنگ زده بود انقلاب. منتظر که بودم ماشین بیاد فکر کردم چند بار رسونده بودمت اینجا و این ماشینی که میاد ممکنه یکی از همونهایی باشه که تو یه بار سوار شدی. فکر کردم می‌رم روی صندلی‌ای می‌شینم که تو شاید نشسته بوده باشی یه بار. این غمگین‌ترم کرد. تا خونه کز کردم روی صندلی عقب. ساعت از سه گذشته که رسیدم. سیگاری روشن کردم. و سعی کردم از روی همین بالکن چیزی برات بنویسم.