مامانبزرگ رسمن داره با ما زندگی میکنه. بعد عمل مامان به عنوان کمک و دستگیری اومد و موندنی شد. نباید غر بزنم طبعن. حریم اتاقم حفظه و خیلی کاری به من نداره. اما روی اعصابه اثراتش توی زندگی روزمره. طعم غذاها. بوهای عجیب... چینش چیزها... سوالها و نظرات و دخالتهای مزخرف. یهو شروع میکنه به حرف زدن و دیگه ساکت نشدن. سعی میکنم سکوت کنم و بخزم توی گوشهی خودم. اما چیزی که بیشتر از اینها آزارم میده این مسیره. مامانمو میبینم که دقیقن شبیه این داره میشه. کاری ازم برنمیاد البته. یه جمله بود که میگفت آدم اولش میخواد جهان رو تغییر بده.. بعد هرچی بزرگتر میشه جهانش کوچیکتر میشه. حالا من رسیدم به مرحله تغییر ناپذیری خونواده. بعدیش خودمم لابد..